.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۳۷→
بدون اینکه نیم نگاهی بهم بندازه،جواب داد:
- بله؟
- قهری؟!
- نه!
نوچ نوچی کردم...و بالحن لوسی گفتم:دروغ نگو!...قهری.
محکم و جدی گفت:نیستم.
- هستی.
کلافه گفت:دِ میگم نیستم!
- اگه قهر نیستی...پس چرا نگام نمی کنی؟
چیزی نگفت...مکث کوتاهی کرد وبعد...نگاهش واز اون نقطه گرفت ودوخت به چشماش من...
با همون اخم روی پیشونیش گفت:گفتم که نیستم.
لبخندی به روش زدم...
- پس چرا اخم کردی؟
آروم آروم اخمش کم رنگ وبعد...کاملا محو شد!
لبخندم پررنگ تر شد ومهربون گفتم:ایول!...حالا شدی گودزیلای مهربون...بگو ببینم...(لحنم بوی نگرانی می داد:)خیلی دردت گرفت؟...ببخشید...فکر کردم پات سالمه وگرنه نمیزدمت!
لبخند زد...
- درد که گرفت ولی چون تویی عیب نداره!
لبخندش وبالبخند جواب دادم...
خیره خیره نگاهش می کردم...اونم زل زده بود بهم...چیزی نمی گفتیم...فقط خیره شده بودیم توچشمای هم دیگه...
چقدر دلم واسه این نگاه خاص تنگ شده بود...چقدر بی تابش بودم...چقدر معتاد این نگاهم!...
خیلی خوبه که همش یه نقشه بوده!...این که ارسلان سالمه،خیلی خوبه...خیلی خوشحالم که اشکا و گریه هام الکی بوده!
بدون اینکه چشم از نگاهش بردارم،بالحنی که تمام دلتنگی هام وتوش ریخته بودم،گفتم:ارسلان...دلم برات تنگ شده بود!
- تو نبودت ففط عذاب کشیدم...
لبخندی زدم...یه لبخند که جنسش با تمام لبخندای تلخ روزای گذشته فرق می کرد...
- دیانا...
- جانم؟...
- من ومی بخشی؟...
لبخندمهربونی به روش زدم...
- من تورو ببخشم؟...توباید من وببخشی...
سری به علامت منفی تکون داد...
- نه...این منم که باید معذرت بخوام.تو به خاطر من عذاب کشیدی...به خاطر خوشبخت موندن من رفتی...فکر می کردی شقایقو دوست دارم و واسه همینم رفتی.تو ازهیچی خبر نداری دیانا...باید باهم حرف بزنیم...
- بله؟
- قهری؟!
- نه!
نوچ نوچی کردم...و بالحن لوسی گفتم:دروغ نگو!...قهری.
محکم و جدی گفت:نیستم.
- هستی.
کلافه گفت:دِ میگم نیستم!
- اگه قهر نیستی...پس چرا نگام نمی کنی؟
چیزی نگفت...مکث کوتاهی کرد وبعد...نگاهش واز اون نقطه گرفت ودوخت به چشماش من...
با همون اخم روی پیشونیش گفت:گفتم که نیستم.
لبخندی به روش زدم...
- پس چرا اخم کردی؟
آروم آروم اخمش کم رنگ وبعد...کاملا محو شد!
لبخندم پررنگ تر شد ومهربون گفتم:ایول!...حالا شدی گودزیلای مهربون...بگو ببینم...(لحنم بوی نگرانی می داد:)خیلی دردت گرفت؟...ببخشید...فکر کردم پات سالمه وگرنه نمیزدمت!
لبخند زد...
- درد که گرفت ولی چون تویی عیب نداره!
لبخندش وبالبخند جواب دادم...
خیره خیره نگاهش می کردم...اونم زل زده بود بهم...چیزی نمی گفتیم...فقط خیره شده بودیم توچشمای هم دیگه...
چقدر دلم واسه این نگاه خاص تنگ شده بود...چقدر بی تابش بودم...چقدر معتاد این نگاهم!...
خیلی خوبه که همش یه نقشه بوده!...این که ارسلان سالمه،خیلی خوبه...خیلی خوشحالم که اشکا و گریه هام الکی بوده!
بدون اینکه چشم از نگاهش بردارم،بالحنی که تمام دلتنگی هام وتوش ریخته بودم،گفتم:ارسلان...دلم برات تنگ شده بود!
- تو نبودت ففط عذاب کشیدم...
لبخندی زدم...یه لبخند که جنسش با تمام لبخندای تلخ روزای گذشته فرق می کرد...
- دیانا...
- جانم؟...
- من ومی بخشی؟...
لبخندمهربونی به روش زدم...
- من تورو ببخشم؟...توباید من وببخشی...
سری به علامت منفی تکون داد...
- نه...این منم که باید معذرت بخوام.تو به خاطر من عذاب کشیدی...به خاطر خوشبخت موندن من رفتی...فکر می کردی شقایقو دوست دارم و واسه همینم رفتی.تو ازهیچی خبر نداری دیانا...باید باهم حرف بزنیم...
۷.۲k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.